محل تبلیغات شما

تلخ و شیرین



ـ گل اگر زیباست ، در باغ گل زیباست ، نه در گلدانی متروک ؛ در گلخانه ای بی آسمان . آواز بلبل در کنار گل شنیدنی است ، نه در قفس . شاهنامه را هدیه ای در خور فرزندم طهماسب میرزا یافتم ؛ اما نه به تنهایی و نه بر سبک و سیاق گذشته . قلمی برتر می خواهم که رقصی موزون بر کاغذ داشته باشد و قلم مویی ساحر که موسیقی رنگ را بر بوم حماسه های حکیم توس » بنوازد . او خود از مریدان مولا علی (ع) بود و نفسش بوی ولایت می دهد . حیف است اثرش به شایسته ترین شکل ماندگار نگردد . صد البته ، این مصحف بدیع ، صحافی و تذهیبی در خور خط ، شعر و نقش هایی می طلبد .

بهزاد نقاش به یاد می آورد که شاه اسماعیل این سخنان را با شوری وصن ناشدنی ، بر زبان رانده بود و دست بر شانۀ او نهاده ادامه داده بود : شاهنامۀ طهماسبی استاد ! نامش این باشد . کتابخانۀ سلطنتی در کل به اختیار و امر شما . می خواهن نگارخانه ای سیار از هنر زبدگان روزگار گرد آوری .» و بهزاد دست بر دیده گذاشته و عزم را جزم اجرای فرمان شاه کرده بود .

اکنون کارگاه او پر از جنب و جوش خلق این اثر بزرگ بود . گاهی طرح اصلی را خود می زد و ادامۀ مینیاتور ، مثلا قسمت هایی از تخته سنگ های دور دست ، به دست شاگردان نقاشی می شد . بهزاد در این میان ، فرصت رشد و بالندگی مکتب تبریز ، سبک جدید نقاشی آن روزگار که خود بناکنندۀ آن بود را نیز یافته بود . بیش از دویست و پنجاه اثر مینیاتور ! این رقمی بود که برای تصویرگری کل شاهنامه در نظر گرفته بود . بی شک ، به کار بردن این تعداد منیاتور در یک کتاب بی نظیر بود . دنیای شاهنامه ای که بهزاد و شاگردانش به تصویر می کشیدند ، دنیایی سحر آمیز و افسانه ای بود ؛ آسمان طلایی ، آب نقره فام ، شاخ و برگ پاییزی در دشت پهناور ، اسب های ابلق در صحرای زرد رنگ ، گروه مردم در جامه های سرخ ، قرمز تند و نیلی ، باغ های آفتابی در پشت پرچین های باریک . همۀ اینان همان موسیقی شگفت مور انتظار شاه بودند ؛بالغ بر شش هزار بیت .

غافل از آنکه تقدیر ، فرصت پایان دادن مصحف را به شاه صفوی نخواهد داد و مصحف عمر او را باد اجل به ناگهان خواهد بست .


سلطان سلیم خان اول پس از آنکه مدعیان سلطنت خویش را برانداخت ، مصمم شد که به ایران بتازد . علل اساسی این تصمیم را به دو دسته تقسیم باید کرد : یکی علل ی و مذهبی و دیگر علل نظامی و وم ایجاد امنیت در سرحدات شرقی امپراطوری عثمانی .

دولت عثمانی که تا این تاریخ با دشمنان نیرومند سرسخت و متعصبی در اروپا دست و پنجه نرم می کرد ، از آغاز تاسیس دولت صفوی در سرحدات شرقی نیز گرفتار حریف تازه نفس و کینه توز و خطرناک و متعصب تری مانند شاه اسماعیل صفوی گردیده بود که با تبلیغات دینی و تحریکات ی در ولایات شرقی و جنوبی آسیای صغیر و اتحاد با دشمنان امپراطوری عثمانی در اروپا و آفریقا ، مقدمهٔ تجزیه و انقراض آن دولت را فراهم می ساخت .

هواخواهان و مریدان شیعی مذهب خاندان صفوی و صوفیان فداکار و جانسپاری که در ولایات مختلف آسیای صغیر مسکن داشتند ، پیوسته به تحریک و دستور شاه اسماعیل ، برای ترویج مذهب شیعه و تضعیف دولت عثمانی در ولایات مذکور ، به تبلیغات مذهبی و ایجاد اختلاف و تاخت و تاز و جنگ و مردم کشی مشغول بودند .

مثلا در سال ۹۱۷ هجری قمری ، که هنوز سلطان بایزید خان دوم زنده بود ، یکی از مریدان شاه اسماعیل به نام شاه قلی بابا از طایفهٔ تکه لو ، از ولایات منتشا و تکه ایلی در آسیای صغیر ، با جماعتی از صوفیان شیعه ، روانهٔ ایران شد و در راه با والی ترک ولایت تکه ایلی جنگید و او را با جمعی از سپاهیان عثمانی که اسیر شده بودند ، کشت . از خبر غلبه و پیشرفت وی گروهی دیگر از شیعیان و مریدان صفویه نیز از اطراف به او پیوستند و به ولایات قرامان ، یکی دیگر از ولایات عثمانی ، تاختند و بر قراگوز  پاشا والی آنجا و گروهی دیگر از سپاهیان ترک نیز غالب شدند ، و به ولایت سیواس حمله بردند . سلطان بایزید خان علی پاشا وزیر اعظم عثمانی را با سپاه گرانی به دفع شاه قلی بابا و صوفیان فرستاد و در جنگی که میگه ایشان روی داد علی پاشا و شاه قلی بابا هر  دو کشته شدند و صوفیان از راه ارزنجان به طرف ایران آمدند . اما در راه یک کاروان ایرانی را هم که به خاک عثمانی می رفت ، قتل عام کردند و به همین سبب چون در قریهٔ شهریار ری به خدمت شاه اسماعیل رسیدند ، آن پادشاه سرداران ایشان را به جرم کشتن تجار بی گناه ایرانی کشت و باقی رو میان سرداران قزلباش تقسیم کرد .

اینگونه حوادث برای برافروختن آتش جنگ میان دو دولت کافی بود ، اما چنانکه پیش از این اشاره کردیم ، سلطان بایزیدخان  به سبب پیری و شاه اسماعیل به واسطهٔ آنکه هنوز از جانب ازبکان و گردنکشان داخلی ایران آسوده خاطر نبود ، به جنگ مایل نبودند .

بعد از مرگ سلطان بایزید خان دوم و ظهور اختلافات داخلی میان پسران وی بر سر سلطنت عثمانی ، شاه اسماعیل باز موقع را برای گرفتن قسمتی از متصرفات آن دولت مناسب دید و در سال ۹۱۸ هجری ، یکی از سرداران قزلباش به نام نورعلی خلیفهٔ روملو را ، به بهانهٔ  گردآوردن صوفیان و مریدان خاندان صفوی ، مامور کرد که در خاک عثمانی به تاخت و تاز بپردازد .

این مرد به ولایات سرحدی عثمانی حمله برد و با دستیاری گروهی از شیعیان آنجا بر حکام ترک غالب آمد و شهر های قره حصار شرقی و ملطیه را گرفت و پر آنجا خطبه به نام شاه اسماعیل خواند .

در همان اوقات چون سلطان سلیم خان به جای پدر نشست و برادر خود سلطان احمد را به حیله کشت ، یکی از پسران سلطان احمد به نام سلطان مراد ، با ده هزار سوار بر عم خود قیام کرد و به نورعلی خلیفه سردار قزلباش پیوست و با او در تسخیر قلعهٔ اوقات یاری کرد و از آنجا به خدمت شاه اسماعیل رفت ، ولی در ایران درگذشت .

پس از آن نورعلی خلیفه متوجه ولایت ارزنجان شد ، و در راه با چند تن از سرداران تر ک از طرف سلطان سلیم خان به دفع وی فرستاده شده بودند ، رو به رو گردید ، ولی بعد از جنگ سختی بر آنان نیز غلبه کرد و در حدود دو هزار تن از سپاهیان ترک در آن جنگ به خاک افتادند .

در همان حال یکی دیگر از سرداران بزرگ قزلباش به نام خان محمد استانلی نیز قلعهٔ  دیاربکر را گرفته ، سپاهیان علاءالدوله ذوالقدر را در هم شکسته و بر قسمت بزرگی از متصرفات وی تسلط یافته بود و به تحریک شاه اسماعیل به سلطان سلیم خان نامه های تهدید آمیز می نوشت و او را به جنگ می خواند و کار تهدید و توهین را به جایی رسانیده بود که برای سلطان عثمانی چادر و جامهٔ ن فرستاده او را نامرد و جبان خوانده بود . که جنگ آغاز شد .

 


سلطان بایزید خان دوم در دوران زندگانی خود دارای هشت پسر شد که از آن جمله سه تن به نام قورقود  و احمد و سلیم در آخرین سال های سلطنت وی زنده بودند و به ترتیب در ولایت تکه ، آماسیه و طرابوزان حکومت داشتند . سلیمان پسر سلیم نیز در شبه جزیرهٔ قریم ( کریمه ) حکومت می کرد . سلطان بایزید خان به جای اینکه پسر بزرگ خود قورقود را به ولیعهدی برگزیند این مقام را به پسر دیگر خویش احمد داده بود . ولی سلیم که جوانی جاه طلب و جسور و دلیر و سرکش بود ، سربازان ینگی چری ( ینی چری ) را با خود هم دست کرد و از شبه جزیرهٔ قریم ، قلمرو حکومت فرزند خود سلیمان نیز ، سوارانی گرد آورد و از پدر خواست که حکومت یکی از متصرفات اروپایی عثمانی را به وی دهد تا به پایتخت و مرکز دولت نزدیک تر باشد و چون سلطان بایزید خان درخواست وی را نپذیرفت ، بی اجازهٔ او تا پشت شهر ادرنه پیش آمد .

وزیران سلطان بایزید خان که از قوای خود اطمینان کافی نداشتند ، به سلطان توصیه کردند که درخواست سلیم را بپذیرد . او نیز ناچار موافقت کرد و حکومت ولایات سمندریه و ودین از متصرفات اروپایی عثمانی را به او داد .

دیری نگذشت که سربازان ینی چری به هواخواهی سلیم برخاستند و او را به قسطنطنیه آوردند . سلطان بایزید ناچار در روز هشتم ماه صفر ۹۱۸ هجری قمری از سلطنت کناره گرفت و پادشاهی را به سلیم سپرد . بیست روز بعد از پسر اجازه گرفت که به دیموتیقه تولدگاه خویش رود . ولی به این محل نرسیده در راه درگذشت ( دهم ربیع الاول ۹۱۸ ) . برخی از مورخان نوشته اند که از غصه مرد ، ولی بیشتر معتقدند که به دست پزشکی یهودی مسموم شد .

سلطان سلیم خان اول در آغاز سلطنت به کشتن برادران و برادرزادگان خویش که مدعیان سلطنت وی بودند ، همت گماشت . برادر بزرگ خود احمد را که از طرف پدرش به ولیعهدی انتخاب شده و با شاه اسماعیل طرح دوستی و اتحاد ریخته بود ، به حیله کشت . برادر دیگر خویش قورقود را نیز به چنگ آورد و خفه کرد . از پنج پسر احمد هم چهار تن را هلاک ساخت و تنها یکی از ایشان به نام سلطان مراد به ایران آمد و به شاه اسماعیل پناهنده شد .


سلطان سلیم خان مردی جاه طلب و جسور و متعصب و بی باک بود . مورخان ترک او را یاووز یعنی برنده و قاطع لقب داده و نویسندگان اروپایی خونخوار و سنگدل خوانده اند . یکی از جهانگردان ونیزی دربارهٔ او  می نویسد که : سلیم خونخوارترین مردان روزگار است که جز جنگ و کشور گشایی به کار دیگر نمی اندیشد ».

 ولی با همهٔ خونخواری و سنگدلی از علم و ادب نیز بی بهره نبود . به فارسی شعر می گفت و مجموعه ای از اشعار پارسی او در دست است . به تاریخ زندگانی فاتحان بزرگ ، مانند قیصر رومی و اسکندر مقدونی علاقهٔ وافر داشت . علمای دین و شاعران و اهل ادب را عزیز می شمرد و احترام می کرد . در مذهب تسنن سخت متعصب و در کار ت بسیار سخت گیر و زود کُش و بی رحم بود . ارکان دولت و وزیران او هرگز بر جان خود ایمن نبودند . در دوران پادشاهی خویش هفت وزیر اعظم عثمانی را سر برید . به طوری که در زمان وی چون می خواستند کسی را نفرین کنند می گفتند : کاش وزیر سلطان سلیم شوی!» بیش تر وزیران خود را پس از یک ماه وزارت معزول کرد و کشت به همین سبب وزیرانش همیشه وصیت نامه ی خود را در جیب داشتند و هر وقت که از حضور سلطان زنده بیرون می آمدند ، چنان بود که عمر تازه یافته باشند.


زنجیری از شتران ، در عقب سپاه منظره ای دیدنی به وجود آورده بود . به دستور الوند میرزا فرمانروای آف قویونلوها در آذربایجان ، همهٔ شتران را زنجیر وار در پشت سپاه نگه داشته بودند تا کسی در فکر فرار از برابر دشمن نباشد . الوند میرزا خود را از بلندترین نقطه و در قلب سپاه ، صحنهٔ کارزار را زیر نظر داشت . اسماعیل قبلاً پیشنهاد او را دربارهٔ بازگشت به شروان و قبول نمایندگی آق قویونلوها در آن ایالت ، رد کرده بود و اکنون با سپاه اندک خود قصد پیروزی بر لشکر او را داشت . سپاه الوند میرزا ، هم در شمار نفرات و هم در تجهیزات جنگی ، برتری آشکاری نسبت به سپاه اسماعیل داشت . اغلب افراد سپاه اسماعیل بی زره بودند . اما آنان یک برتری نسبت به سپاه الوند میرزا داشتند که همانا ایمان قلبی و عشق عمیق آنان نسبت به مرشدشان اسماعیل بود . این اعتقاد تا به آنجا پیش رفته بود که آنان در صحنهٔ پیکار دائما فریاد شیخ شیخ » و قربانت شوم شیخ » را بر لب داشتند و بر قلب سپاه دشمن می تاختند . اسماعیل نیز خود پیشاپیش سپاه ، با شجاعت تمام حضور داشت و احدی تاب مقاومت و ایستادگی در برابر ضربات صاعقه آسای شمشیرش را نداشت.

 سپاهیان الوند ، در مقابل حملهٔ صوفیان تاب نیاوردند و ناگریز پا به فرار گذاشتند ، اما  زنجیر شتران ، راه را بر آنان بست و صوفیان به راحتی آنها را از دم تیغ گذراندند.
 الوند میرزا خود به همراه تنی چند ، توانست فرار کند . در این نبرد نیز غنیمت های زیادی نصیب لشکریان اسماعیل شد و او سخاوتمندانه همهٔ غنیمت ها را میان آنان تقسیم کرد .


ملا احمد اردبیلی با قدم هایی شمرده ، از میان محافظان اسماعیل گذشت و به او نزدیک شد . اسماعیل به احترام او از جا برخاست . ملا احمد دست بر شانۀ اسماعیل نهاد و با لبخندی که چهرۀ آرام او را جذاب تر می کرد ،گفت :فرزندم ! اکنون در تبریز خطبه به نام دوارده امام (ع) خونده شده و سکۀ علی ولی الله» ضرب شده است . روزی که بر فراز منبر مسجد جامع تبریز ، نام مقدس مولا را بر زبان آوردم ، احساس سبکی عجیبی کردم . اگر چه این کار سخت بود و خون های زیادی در این راه ریخته شد ؛ اما وقتی از مناره های مسجدهای شهر ، نام مقدس مولا علی (ع) شنیده می شود ، خستگی این همه سال از تن شما و یاران وفادارتان خارج می شود . »

 اسماعیل با لحنی سرشار از احترام رو به ملا احمد کرد و گفت : آقا ! به قوت قلب شما و پشتیبانی مولا علی (ع) کار سهل شد . ما وسیلۀ این کار بودیم و هستیم. »

 _ به حول و قوۀ الهی از این به بعد هم در جهاد مقدستان پیروز خواهید بود . اما یک چیز را هرگز فراموش نکن فرزندم . این مردم رنج بسیار کشیده اند . کشمکش ها و نبردهای میان امیران ، کشور را میدان انتقامجویی و خونریزی کرده است . راه ها امنیت ندارند . فقر در میان مردم بیداد می کند . فرهنگ و هنر در رهگذار بادهای ناموافق ، مجال رشد و بالندگی ندارند . اکنون حکومتی یکپارچه باید اوضاع را سر و سامان بدهد ؛ اولین حکومت ملی از زمان ظهور اسلام تا کنون .

 ملا احمد آهی از دل کشید و ادامه داد :حکومتی که صلاح دین و اصلاح زندگی مردم سرلوحۀ امورش باشد ؛ ان شاءالله . پس زمستان را در تبریز بمانید و پایه های حکومت خویش را با انتصاب مقام های بلند پایۀ دولتی محکم کنید . شما یاران با لیاقتی در کنار دارید . »

 ملا احمد این ها را گفت و ساکت شد . او سخت نگران بود ؛ نگران اوضاع زمانه . در چشم های اسماعیل ، جز غرور ، تعصب و آتش انتقام چیز دیگری نمی دید . او می دانست اسماعیل و یاران متعصبش برای رسیدن به مقصود از هیج کاری فروگذار نخواهند کرد . با این همه ، گاه و بی گاه به نصیحت او همت می گماشت تا شاید قدری در اندیشۀ او اثر بگذارد .

 اسماعیل در تبریز تاج گذاری کرد و رسما خود را شاه ایران نامید . او نصیحت ملا احمد بلند مرتبه و دیگر علمای شیعۀ تبریز را به جان پذیرفت و مشغول ساماندهی حکومتش شد .

 شاه پس از تاج گذاری ، شمس الدین لاهیجی معلو خود در لاهیجان را به عنوان صدر » برگزید و دیگر یاران وفادارش را نیز به فراخور توانایی هایشان ، مقامی شایسته بخشید .

 سکه هایی که در تبریز به نام شاه اسماعیل ضرب شدند ، در حاشیه مزین به عبارات لا اله الا الله ، محمد رسول الله و علی ولی الله » بودند .


در نیمه های شب سایه ای از کوچه ها می گذشت ؛ سایه زنی در باد ؛ باد سردی که در کوچه ها می پیچید و بال چارقد بلند زن را به بازی می گرفت.

 نام زن اوبه بود ؛ او به جراحه  ؛زخم بندی که ماموریت مهمی را به عهده گرفته بود . زن ، طفلی را به بغل گرفته بود ومی دوید . او راه مسجد جمعه اردبیل » را در پیش داشت.

 مسجد جمعه آن شب مهمان داشت ؛ مهمانی کوچک. پسری از تبار صفویان که با وجود کمی سن ، امیران بسیاری به خونش تشنه بودند ؛ اسماعیل میرزا ، فرزند خردسال شیخ حیدر ، صوفی بزرگ صفوی.

 کم کم شبح عظیم عمارت مسجد بر فراز بلندی در تاریکی شب جلوی چشم های اوبه پیدا شد. اسماعیل را زمین گذاشت ، دستی به مو های نرم او کشید و پرسید : پسرم ! نمی ترسی که هان ؟»

 چشم های کودک در تاریکی برق می زدند . اوبه دوباره کودک را بغل گرفت و شروع به بالا رفتن از پله های سنگی مسجد کرد. همانطور که بالا می رفت  در گوش کودک زمزمه کرد :می خواهم  تو را نزدیک دوست ببرم ؛ یکی از دوستان پدرت.»

 اندکی بعد ، اوبه کودک را به مخفیگاهی در مسجد برد . مردی در مخفیگاه پنهان شده بود . او از نبرد با ترکمن ها جان سالم به در برده بود ؛ با زخمی در تن . مریدی از مریدان شیخ حیدر که همواره به او و فرزندانش عشق می ورزید . خاندان شیخ حیدر ، برای او و یارانش حرمت و قداست داشتند . مرد تا چشمش به اسماعیل افتاد ، خود را به پاهای او انداخت و گفت : ای یادگار شیخ حیدر ! تو تنها امید ما صوفیان هستی. یارانم در کوه های این حوالی پنهان شده‌اند و از جان و دل منتظر دیدارت هستند.»

 اوبه ، رو به مرد گفت : حتما شنیده‌ای که این طفل پس از مرگ پدر ، چهار سال و نیم در قلعه اصطخر به همراه مادر و برادرانش زندانی بوده است .»

 مرد آهی کشید گفت : آری شنیده‌ام . پس از نبرد با فرخ یسار شروانشاه و شکست پدرش از او ، به دستور امیر ملعون آذربایجان یعقوب میرزا ، یار و یاور شروانشاه ، در جنگ به بند کشیده شدند . او حتی به خواهر و خواهرزادگان خودش هم رحم نکرد . اگر این امیر ظالم به درک واصل نشده بود ، معلوم نبود سرنوشت این انسان های پاک و بی گناه به کجا می رسید .»

 اوبه همانطور که به شعلهٔ فانوس چشم دوخته بود و دست های کوچک اسماعیل را در دست می فشرد ، گفت: اما فرزندم ، آن کافر نیز به رضای خدا این کار را نکرد . مرگ زودرس یعقوب بیک و شروع اختلاف خاندان آق قویونلو ، رستم بیک را به فکر استفاده از قدرت مریدان صفوی انداخت . این انسان های بی پناه ، از زمان آزادی تا کنون ، یک روز خوش ندیده اند . از آن زمان تا به حال همچنان در اردبیل پنهانی به سر میبرند ؛مدتی در بقعهٔ نیای مرحومشان شیخ صفی و زمانی در خانه های افراد معتمد . تا این که مریدان شیخ حیدر صلاح را در این دیدند که اسماعیل را به من بسپارند .»

 چهرهٔ نیمه تاریک مرد صوفی ، هر لحظه بیش از پیش درهم می شد . اما نه از درد و جراحت نبرد ، که از سوز دل و زخم درون . اسماعیل سر بر زانوی اوبه گذاشته و به خوابی عمیق فرو رفته بود . صوفی با صدایی لرزان که از عمق آتشفشان درونش همراه آه بیرون می تراوید ، پرسید : برادر بزرگش سلطان علی نیز .»

 - آری کشته شد . اما قبل از مرگ ، تاج و دستار خویش را بر سر اسماعیل گذاشت . او این طفل را بیش از ابراهیم لایق جانشینی  پدر می دید ؛ اگر چه اسماعیل به سال ، کوچکتر از ابراهیم است.

 صوفی در سایه ٔ نور فانوس ، به چهرهٔ آرام اسماعیل چشم دوخت . سکوتی مرموز فضا را فرا گرفت .

 - شنیده بودم که در چهره اش جاذبه ی شگفتی نهفته است ، مادر !

 اوبه ، همانطور که مو های بلند اسماعیل را با کف دست نوازش می کرد ، رو به صوفی گفت : فرزندم ! تو باید هرچه زود تر یارانت را از  ماجرا باخبر سازی . وقت تنگ است .»

 صوفی از جا بلند شد . شمشیر خود را به کمر بست . دست بر دیده گذاشت و از مقبره خارج شد .

 مدتی بعد در نیمه های شب ، صوفیان به مسجد آمدند و اسماعیل را همراه خود به روستایی در کوه های اطراف اردبیل بردند . در آن جا صوفیان با هم م کردند و قرار شد اسماعیل را برای حفظ جانش راهی رشت کنند .

 در رشت اسماعیل تقاضای حاکم رشت را در مورد اقامت در خانه اش نپذیرفت و مدتی در مسجد سفید » این شهر ، ساکن شد . در نزدیکی مسجد زرگری دکان داشت به نام امیر نجم رشتی که در خدمت به اسماعیل و محافظت از او هیچ کوتاهی نکرد.

 در آن زمان دولت قدرتمند عثمانی ، ممالک مصر و آق قویونلوها ، همه سنی بودند و با کسانی که بر مذهب آنان نبودند ، سرسختانه مخالفت می کردند.

 اسماعیل این کودک هفت ساله ، آخرین امید شیعیان برای دستیابی به یک قلمرو مستقل بود . به همین دلیل آنان چون گوهری گران بها از وجود او محافظت می کردند و در این راه هرگونه خطری را به جان می خریدند. اعتقاد صوفیان به خاندان صفوی و کرامت آنها از مرز های معقول و منطقی گذشته و به مقدار زیادی آلودهٔ خرافات شده بود.

 امیر نجم رستی که بعد ها در دوران حکومت اسماعیل از نزدیکان و افراد قابل اعتماد او شد، انگشتری نفیس شایستهٔ مقام والای یادگار شیخ حیدر ، تهیه کرد و به اسماعیل هدیه داد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ساکت نمون . . .