محل تبلیغات شما

در نیمه های شب سایه ای از کوچه ها می گذشت ؛ سایه زنی در باد ؛ باد سردی که در کوچه ها می پیچید و بال چارقد بلند زن را به بازی می گرفت.

 نام زن اوبه بود ؛ او به جراحه  ؛زخم بندی که ماموریت مهمی را به عهده گرفته بود . زن ، طفلی را به بغل گرفته بود ومی دوید . او راه مسجد جمعه اردبیل » را در پیش داشت.

 مسجد جمعه آن شب مهمان داشت ؛ مهمانی کوچک. پسری از تبار صفویان که با وجود کمی سن ، امیران بسیاری به خونش تشنه بودند ؛ اسماعیل میرزا ، فرزند خردسال شیخ حیدر ، صوفی بزرگ صفوی.

 کم کم شبح عظیم عمارت مسجد بر فراز بلندی در تاریکی شب جلوی چشم های اوبه پیدا شد. اسماعیل را زمین گذاشت ، دستی به مو های نرم او کشید و پرسید : پسرم ! نمی ترسی که هان ؟»

 چشم های کودک در تاریکی برق می زدند . اوبه دوباره کودک را بغل گرفت و شروع به بالا رفتن از پله های سنگی مسجد کرد. همانطور که بالا می رفت  در گوش کودک زمزمه کرد :می خواهم  تو را نزدیک دوست ببرم ؛ یکی از دوستان پدرت.»

 اندکی بعد ، اوبه کودک را به مخفیگاهی در مسجد برد . مردی در مخفیگاه پنهان شده بود . او از نبرد با ترکمن ها جان سالم به در برده بود ؛ با زخمی در تن . مریدی از مریدان شیخ حیدر که همواره به او و فرزندانش عشق می ورزید . خاندان شیخ حیدر ، برای او و یارانش حرمت و قداست داشتند . مرد تا چشمش به اسماعیل افتاد ، خود را به پاهای او انداخت و گفت : ای یادگار شیخ حیدر ! تو تنها امید ما صوفیان هستی. یارانم در کوه های این حوالی پنهان شده‌اند و از جان و دل منتظر دیدارت هستند.»

 اوبه ، رو به مرد گفت : حتما شنیده‌ای که این طفل پس از مرگ پدر ، چهار سال و نیم در قلعه اصطخر به همراه مادر و برادرانش زندانی بوده است .»

 مرد آهی کشید گفت : آری شنیده‌ام . پس از نبرد با فرخ یسار شروانشاه و شکست پدرش از او ، به دستور امیر ملعون آذربایجان یعقوب میرزا ، یار و یاور شروانشاه ، در جنگ به بند کشیده شدند . او حتی به خواهر و خواهرزادگان خودش هم رحم نکرد . اگر این امیر ظالم به درک واصل نشده بود ، معلوم نبود سرنوشت این انسان های پاک و بی گناه به کجا می رسید .»

 اوبه همانطور که به شعلهٔ فانوس چشم دوخته بود و دست های کوچک اسماعیل را در دست می فشرد ، گفت: اما فرزندم ، آن کافر نیز به رضای خدا این کار را نکرد . مرگ زودرس یعقوب بیک و شروع اختلاف خاندان آق قویونلو ، رستم بیک را به فکر استفاده از قدرت مریدان صفوی انداخت . این انسان های بی پناه ، از زمان آزادی تا کنون ، یک روز خوش ندیده اند . از آن زمان تا به حال همچنان در اردبیل پنهانی به سر میبرند ؛مدتی در بقعهٔ نیای مرحومشان شیخ صفی و زمانی در خانه های افراد معتمد . تا این که مریدان شیخ حیدر صلاح را در این دیدند که اسماعیل را به من بسپارند .»

 چهرهٔ نیمه تاریک مرد صوفی ، هر لحظه بیش از پیش درهم می شد . اما نه از درد و جراحت نبرد ، که از سوز دل و زخم درون . اسماعیل سر بر زانوی اوبه گذاشته و به خوابی عمیق فرو رفته بود . صوفی با صدایی لرزان که از عمق آتشفشان درونش همراه آه بیرون می تراوید ، پرسید : برادر بزرگش سلطان علی نیز .»

 - آری کشته شد . اما قبل از مرگ ، تاج و دستار خویش را بر سر اسماعیل گذاشت . او این طفل را بیش از ابراهیم لایق جانشینی  پدر می دید ؛ اگر چه اسماعیل به سال ، کوچکتر از ابراهیم است.

 صوفی در سایه ٔ نور فانوس ، به چهرهٔ آرام اسماعیل چشم دوخت . سکوتی مرموز فضا را فرا گرفت .

 - شنیده بودم که در چهره اش جاذبه ی شگفتی نهفته است ، مادر !

 اوبه ، همانطور که مو های بلند اسماعیل را با کف دست نوازش می کرد ، رو به صوفی گفت : فرزندم ! تو باید هرچه زود تر یارانت را از  ماجرا باخبر سازی . وقت تنگ است .»

 صوفی از جا بلند شد . شمشیر خود را به کمر بست . دست بر دیده گذاشت و از مقبره خارج شد .

 مدتی بعد در نیمه های شب ، صوفیان به مسجد آمدند و اسماعیل را همراه خود به روستایی در کوه های اطراف اردبیل بردند . در آن جا صوفیان با هم م کردند و قرار شد اسماعیل را برای حفظ جانش راهی رشت کنند .

 در رشت اسماعیل تقاضای حاکم رشت را در مورد اقامت در خانه اش نپذیرفت و مدتی در مسجد سفید » این شهر ، ساکن شد . در نزدیکی مسجد زرگری دکان داشت به نام امیر نجم رشتی که در خدمت به اسماعیل و محافظت از او هیچ کوتاهی نکرد.

 در آن زمان دولت قدرتمند عثمانی ، ممالک مصر و آق قویونلوها ، همه سنی بودند و با کسانی که بر مذهب آنان نبودند ، سرسختانه مخالفت می کردند.

 اسماعیل این کودک هفت ساله ، آخرین امید شیعیان برای دستیابی به یک قلمرو مستقل بود . به همین دلیل آنان چون گوهری گران بها از وجود او محافظت می کردند و در این راه هرگونه خطری را به جان می خریدند. اعتقاد صوفیان به خاندان صفوی و کرامت آنها از مرز های معقول و منطقی گذشته و به مقدار زیادی آلودهٔ خرافات شده بود.

 امیر نجم رستی که بعد ها در دوران حکومت اسماعیل از نزدیکان و افراد قابل اعتماد او شد، انگشتری نفیس شایستهٔ مقام والای یادگار شیخ حیدر ، تهیه کرد و به اسماعیل هدیه داد.

شاهنامۀ شاه طهماسبی

علل لشکرکشی سلطان سلیم خان اول به ایران

پادشاهی سلطان سلیم خان اول و بالا گرفتن اختلافات ایران و عثمانی

، ,اسماعیل ,های , ,؛ ,شیخ ,را به ,شیخ حیدر ,اسماعیل را ,گفت ,را در

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

باهـــــم،بامـــــــــردم